rain of the love | ||
|
شبی تاریک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از همیشه... ناامید از فردایی روشن... بازم نقش چشمات در خیالم... تنها جایی که با همه بی قراریهام احساس آرامش میکنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت وآمد در ذهنم هستن... هنوز چشم به راهتم دیونه... آخه چرا این نفسام تلخه واسم؟ ای کاش زودتر از موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خویش می گرفت و این روح خسته را به آسمونا میبرد... هر جا که باشه دیگه بدتر از این جا که نیست... شاید این جوری یک بار بمیرم... ولی الان همه لحظاتم شده مردن و زنده شدن... بذار حداقل یک کم از قصه عشقمون بگم تا شاید خوابم ببره... یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود یکی عاشقی بود که یک معبودی داشت... عاشقه دل خوش به وجود معبودش بود و پرستش اون بالاترین عبادتش بود... نمیدونست که یک روز الهه اش میره دنبال سرنوشتش و اونو تنها میزاره... و هیچی جز یادش براش یادگاری نمیزاره... نشنیدم چی گفتی: یک کم تندتر بگو: چی! روزهای شاد هم داشتیم! خوبه! ولی میدونی چیه: این حرفتم باور میکنم آره روزهای شاد هم داشتیم ولی این قدر روزای غمگین داشتیم که شادیهای کوچیکمون لا به لای دریای غمها گم شدن... [ جمعه 27 آبان 1398برچسب:دل نوشته, ] [ 15:0 ] [ shayan ]
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ادامه مطلب سکوتم رابه باران هدیه کردم تمام زندگی را گریه کردم نبودی در فراق شانه هایت به هرخاکی رسیدم تکیه کردم چرا رفتی؟!؟! دلم با بودن تو دشتی سر سبز پر از گلهای احساس عشق بود... ولی با نبودنت یکباره به کویری ترک خورده پر از خارهای خود رویش بیابانی شد... دلیلش را خودت بهتر از من میدونی دیگه لازم نیست تکرار کنم... بازم یک سوال تکراری؟ الهه ی من چرا رفتی؟ چه آسون من از یاد تو رفتم... چه آسون... باورم نمیشه این همون الهه است که روزها وشبهاش با یاد من سپری میشد. این همون الهه است اگه یک وقت نبودم برای نبودنم غصه می خورد. الان که تو اوج نبودنم به فکرم نیست. الان که بیشتر از همیشه به محبتش نیاز دارم پیشم نیست. من که باورم نمیشه؟ اصلا واسم سوال شده چرا رفت؟ آخه من چیکار کردم که باید تاوان پس بدم... یک سوال ازت دارم؟ من جواب این دلو چی بدم. بهش بگم تو کجا رفتی...! ای دل بمیر نمیدونم کجاست؟ میدونم خیلی وقته مردی دلم... بیشتر از اینا بمیر تا دیگه بهونه اش را نگیری دیگه سراغشو از من نگیری... بسوز بساز با این زندگی... ای کاش در این ماتم کده یک ذره مهربونی بود ای کاش... ای کاش دیگه کارم به جایی نمی رسید که دیگه حوصله انتظار را هم نداشته باشم... ای کاش... من لابد بد کردم که بد می بینم. من دوست داشتم دوستم داشتی مثل قدیما. اگه خبری ازم نمیشد نگرانم میشدی ولی الان چی؟ روزها می گذرند پی در پی سراغی از من نمی گیری. آخه درسته گفتن عاشق تنهاست... ولی نه تا این حد که روزی صد بار آرزوی مرگش را بکنم. [ دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:دل نوشته, ] [ 16:31 ] [ shayan ]
این روزها آب وهوای دلم آنقدر بارانی است .آنقدرکه رخت های دلتنگیم فرصتی برای خشک شدن ندارند...
[ جمعه 27 آبان 1390برچسب:دل نوشته, ] [ 20:54 ] [ shayan ]
شبی تاریک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از همیشه... ناامید از فردایی روشن... بازم نقش چشمات در خیالم... تنها جایی که با همه بی قراریهام احساس آرامش میکنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت وآمد در ذهنم هستن... هنوز چشم به راهتم دیونه... آخه چرا این نفسام تلخه واسم؟ ای کاش زودتر از موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خویش می گرفت و این روح خسته را به آسمونا میبرد... هر جا که باشه دیگه بدتر از این جا که نیست... شاید این جوری یک بار بمیرم... ولی الان همه لحظاتم شده مردن و زنده شدن... بذار حداقل یک کم از قصه عشقمون بگم تا شاید خوابم ببره... یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود یکی عاشقی بود که یک معبودی داشت... عاشقه دل خوش به وجود معبودش بود و پرستش اون بالاترین عبادتش بود... نمیدونست که یک روز الهه اش میره دنبال سرنوشتش و اونو تنها میزاره... و هیچی جز یادش براش یادگاری نمیزاره... نشنیدم چی گفتی: یک کم تندتر بگو: چی! روزهای شاد هم داشتیم! خوبه! ولی میدونی چیه: این حرفتم باور میکنم آره روزهای شاد هم داشتیم ولی این قدر روزای غمگین داشتیم که شادیهای کوچیکمون لا به لای دریای غمها گم شدن... [ جمعه 27 آبان 1390برچسب:دل نوشته, ] [ 15:48 ] [ shayan ]
آموختهام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد ميکند کسي است که به من ميگويد: تو مرا شاد کردي.
آموختهام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است.
آموختهام ... که هرگز نبايد به هديهاي از طرف کودکي، نه گفت.
آموختهام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم.
آموختهام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به
دوستي داريم که لحظهاي با وي به دور از جدي بودن باشيم.
آموختهام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر ميخواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و
قلبي است براي فهميدن وي.
آموختهام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفتانگيزترين چيز در بزرگسالي است.
آموختهام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي ميکند.
آموختهام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نميدهد.
آموختهام ... که اين عشق است که زخمها را شفا ميدهد نه زمان.
آموختهام ... که وقتي با کسي روبرو ميشويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد.
آموختهام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم.
آموختهام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم.
آموختهام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد
آموختهام ...دوست داشتن زیباست اما عشق زیبا تر است
روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت: (اخطار خودم:لطفادر دوست داشتن یکدیگر خساست نکینید) [ جمعه 27 آبان 1390برچسب:عشق, ] [ 1:8 ] [ shayan ]
آمدی چه زیبا ، گفتم دوستت دارم چه صادقانه ، پذیرفتی چه فریبنده نیازمندت شدم چه حقیرانه ، به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی چه ناجوانمردانه ، واژه غریب خداحافظ به میان آمد چه بی رحمانه ، و من سوختم چه عاشقانه [ چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:عاشقانه , ] [ 16:34 ] [ shayan ]
باز منم ...
در آغوش نگاهت .... |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |